بایگانی برچسب‌ها: ادبیات

فیلم کوتاه: Record/Play

استاندارد
فیلم کوتاه: Record/Play

Record/Play فیلم کوتاه مینیمال، خوش‌فکر و لطیفیه درباره عشق، جنگ، یک واکمن خراب، و … .

این فیلم عاشقانه / علمی-تخیلی رو می‌تونید مستقیما در Vimeo ببینید، با کیفیت بالا و حجم 92 مگابایت از این لینک موقت دانلود کنید، یا با کیفیت پایینتر و حجم 34 مگابایت از اینجا دانلود کنید.

RecordPlay

 

پی‌نوشت: ساعتی پیش گابریل گارسیا مارکز در سن 87 سالگی درگذشت. خیلی از هم‌نسل‌های من با صد سال تنهایی و قلم سحرانگیز او بود که افسون رئالیسم جادویی رو شناختند. صد سال تنهایی برای نویسنده‌اش هم نقطه عطف بسیار مهمی در زندگی بود. تا پیش از اون، مارکز روزنامه‌نگار و نویسنده‌ای بود که تنها با واقعیت‌های عینی سر و کار داشت، اما روزی در حال رانندگی به مقصد آکاپولکو در مکزیک، ایده‌ای به ذهنش رسید؛ اینکه با لحنی وام‌گرفته از مادربزرگش، با در هم آمیختن خیال و فولکلور و اخبار و شایعات، و با سبکی آموخته از سبک کافکا در مسخ، داستانی رو روایت کنه (+). اینطور بود که یکی از بزرگترین آثار ادبی جهان زاده شد، اثری که نوشتنش دو سال طول کشید، بیش از 50 میلیون نسخه از اون در دنیا به فروش رسید، و نوبل رو برای این نویسنده کلمبیایی به همراه داشت.

شخصا این رمان، و همینطور خود-زندگی‌نامه او یعنی «زنده‌ام که روایت کنم» رو خیلی دوست دارم.

«زندگی آنچه زیسته‌ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آن‌گونه است که به یادش می‌آوریم تا روایتش کنیم.»

Marquez

روحش شاد.

ابعاد جادویی گذشته

استاندارد
ابعاد جادویی گذشته

پرسه زدن در «سرزمین گذشته» و غوطه‌وری نوستالژیک در خاطرات هرگز جزو سرگرمی‌های محبوبم نبوده. همیشه زمان حال چنان نشاط انگیز، و آینده چنان مهیج و نویدبخش بوده که گذشته رو بیرنگ و بو کرده. امسال که به عادت همیشگی پاکسازی کاملی انجام دادم، بعد از مدتها سراغ نوشته‌های 10-8 سال پیش رفتم، و از خوندنشون شگفت‌زده و حتی شرمنده شدم (خدا رو شکر که اون موقع وبلاگ نداشتم!). آدمی رو می‌دیدم که نه تنها از خیلی جهات به‌خاطر نمی‌آوردم، بلکه انتقادات زیادی نسبت بهش داشتم. این البته حسی تلخ و شیرین بود؛ با اینکه بیش از پیش با گذشته بیگانه‌ام کرد، اما دیدم که در این سالها چه راه درازی رو طی کردم، و مطمئن شدم که انتخابهام درست بوده و در مسیر درستی قرار دارم.

اما واحه‌هایی در زمان هستند که همچنان درخشان و جادویی‌اند، خاطراتی کلیدی از دوران کودکی که در شکل گرفتن هسته شخصیتم موثر بودن. مثل لذت و هیجان تب‌آلود کش رفتن بوف کور از کتابخانه والدینم، و چندباره و بی‌حاصل خوندنش در انباری نیمه‌تاریک؛ قدم زدن و بازیگوشی در پارک جنگلی کوچک اما پردرخت اطراف خونه، که اون زمان به دلیل ریزه بودنم، جنگلی عظیم و اسرارآمیز با درختانی سر به فلک کشیده بود و سرشار از وعده‌های ماجراجویانه پنهانی؛ مثل سرمستی دیدن فیلم هملت برای اولین بار، که وجودم رو زیر و رو کرد و همزمان شیفته سینما و ادبیاتم کرد؛ مثل مسابقه گذاشتن با موشک‌های کاغذی در سالن پذیرایی دلباز، و هویت‌های خیالی و اسامی خیالی و سواری بر روی اسب خیالی‌ام سمندر!؛ مثل رسیدن اتفاقی شبح خورشید به دستم، که خوندنش نقطه عطفی در زندگیم شد و برای همیشه دنیام رو تغییر داد؛ مثل ماجراجویی‌های شهری با دایی نازنینم و سوار اتوبوس دوطبقه شدن؛ مثل زمانی که بعد از مدتها خیره شدن و تمرکز، بالاخره موفق شدم به درون چراغ نارنجی لونه زنبوری دوچرخه‌ام برم، و به محفظه‌ای نارنجی رنگ و درخشان و باشکوه با سقف بلند و دیوارهای لونه‌زنبوری قدم بذارم (توهم؟ رویا؟ خیال‌پردازی؟! خیلی بچه بودم، و خاطره خیلی واضحه. بخش منطقی وجودم اونو به حساب تخیل قوی‌ام میذاره).

My 3D Camera

Read the rest of this entry